همه جارا چراغانی کرده ایم برایت...
همه جا حرف از توست...
همه جا اسپند و شیرینی...
لبخند و شادی و عیدیست که قم را پر کرده...
و خودم می دانم...
که خودت می دانی...
حرف هایمان نیمه ریایی ست ...
صورت ها...
لبخند ها...
شادی ها...
همگی نیمه ریایی هستند...
چه کنیم ای آقا؟
رنگ و رویمان زرد است...
رضا داده ایم به لبخندهایی که پشتشان اندوه است...
اگر رنگ در چهره نداریم،تو می دانی که خسته شده ایم آقا...
خسته شده ایم از بس با غیر تو خندیدیم!
خسته شده ایم از بس با غیر تو گریه کردیم!
خسته شده ایم از بس با غیر تو حرف زدیم!
خسته شده ایم از بس با غیر تو زندگی کردیم!
خسته شده ایم آقا از با غیر تو زنده بودن!
خسته شدیم از بس برایت جشن تولد گرفتیم و تو نیامدی!
خسته شدیم از بس دعاهای دروغین برایت خواندیم...
از بس صبح ها بعد از نماز به دروغ گفتیم:اللهم انی اجدد له فی صبیحه یومی هذا...
آفت دروغین بودنمان می دانی چیست آقا؟
چگونه گفتار و کردار و رفتار راستین از ما می خواهی حال آنکه همه را از غیر تو آموخته ایم؟
اگر قرار بود بدون تو آدم شویم تا به حال نمی شدیم؟؟؟
چگونه خوب باشیم در حالی که حتی گوشه چشمی ندیدیم؟؟؟
اگر با نگاه تو آدم نمی شویم،بدون نگاهت آدم می شویم؟؟؟
خسته شده ایم از خسته بودنت آقا...
آقا امروز ندیدیمت اما بیا،زودتر بیا که می دانیم خسته ای از نیامدن...
بیا که اینجا گرچه مجسمه هایی هستیم پر از ریا اما برایت دست دعا به بالا گرفته ایم...بیا!