چشم هایش را بست و من به پلک های خسته و چین خورده اش خیره شدم.دلتنگی از وجودش می بارید...و لرزش پلک هایش میگفت که دلش گریه می خواهد.چقدر لاغر شده"مادر بزرگ".و حس می کنم در پشت پلک های بسته اش تصاویری که من هیچ وقت ندیدم زنده می شود .تصاویری از خاطرات دور...تصاویری از پدر یا مادرش.در پشت پلک های بسته اش می دانم که پدرش ایستاده دم در خانه ای که الان دیگر نیست و پلک های چین خورده اش محزون می لرزد همراه با چین های جدیدی که روی پیشانی اش نقش می خورد؛لابد مادرش آمده کنار پدرش.چشم هایش را باز میکند:«چن دیقه مونده؟»و به دستگاه دیالیز نگاه میکند.«یک ساعت»من جوابش را می دهم.و می گوید:«پس کی می خواد تموم شه؟خسته شدم»نمی دانم چه بگویم.مادر بزرگ چشم هایش را می بندد و من به دستگاه دیالیز نگاه می کنم که مرتب خون پمپاژ می کند...

 

     امروز عمل قطع پا دارد مادر بزرگ و زیر عمل شاید خدای ناکرده...

دعا کنید برایش.مادرم نگران است.صدای غمگینش از پشت تلفن دلم را آتش زد.خدا نکند که دلش آتش بگیرد به خاطر مادرش...

دعا کنید برایش...