چشم هایم را می توانی ببندی!

گوش هایم را می توانی بگیری!

دست و پایم را می توانی ببندی!

بر دهانم مهر خاموشی می توانی بزنی!

دنیا را می توانی از من بگیری!

هر کار می توانی بکن!

مرا اما از خودم نمی توانی بگیری!

آزادی را از من نمی توانی بگیری!

من یک اندیشه ام!

آزاد آزاد!

و هیچ زنجیری مرا از پای نخواهد نشاند!

و من هستم!

و اوج می گیرم!

و بزرگ می شوم!

نمی توانی بگویی فکر نکن!من فکر می کنم!

به خاک و خونم اگر بکشانی،من همانم که هستم:یک اندیشه،یک باور...

و یک مکتب می شوم به زودی!

و آن وقت ... اگر دنیا را از من بگیری،من را نمی توانی از دنیا بگیری...

به زنجیرم بکشی و در خاکم فرو بری،من همچنان ایستاده ام!و پر رنگ ترم از دیروز!

چون انتخاب کرده ام که یک مکتب باشم...

من همیشه هستم،چون افکارم مال من هستند...

و افکارم،بیش ترین چیزی هستند که هستم!

من یک مکتب می شوم به زودی!

آن وقت دگر هر جا که می خواهم باشم،

من برای تمام زمان ها هستم

چون "انتخاب"کرده ام که بیش تر باشم از دست و پا و گوشت واستخوان...

و من انتخاب کرده ام "ماندن"را...

و جاودانه بودن را...

"من"،"من"هستم

و در هر زمان و هر مکانی"من"خواهم بود

این "من"را از سر راه نیاوردمش!

پس نگهش می دارم تا...

همیشه