سلام آقای ما!سلام امام ما!سلام سید ما!سلام مولای ما!
سلام ای حجّة الله علی خلقه!
سلام آقای مهربان!
چه خوش به حال زمین شد امروز که شما پایت را بر زمین گذاشتی...
من نمی دانم چه برایت بنویسم اقای من!
و قلم لحظه ای وا می ماند از نوشتن!
شرمنده!ولی نه انکه آنقدر عظمتت را درک کرده باشد که کم بیاورد!نه...
قصه اینست که نمی داند چه بنویسد...
یعنی...راستش را بخواهی نمی داند تو که هستی
راستش نمی شناسدت...
و دیده قطره ای بر دفتر می چکاند
و به طعنه می گوید به دست،به دل،به قلم که:شرمتان باد!
شرمتان باد از این همه ندانستن!
شرمتان باد از رها کردن ثقلین!
شرمتان باد از شرم نکردن!شرمتان باد...
شرمتان باد از ذهنی پر از همه چیز غیر از دوستی خدا،غیر از دوستان خدا!
و دست می لرزد و آرام می نویسد:
سلام آقای ما!سلام امام ما!سلام سید ما!سلام مولای ما !
سلام ای حجّة الله علی خلقه!
سلام آقای مهربان!
چه خوش به حال زمین شد امروز که شما پایت را بر زمین گذاشتی...
من نمی دانم چه برایت بنویسم اقای من!
و قلم لحظه ای وا می ماند از نوشتن!
شرمنده!ولی نه انکه آنقدر عظمتت را درک کرده باشد که کم بیاورد!نه...
قصه اینست که نمی داند چه بنویسد...
.
.
.
...........................................................
عید دوستانی که نظر می ذارن مبارک