چشم

می گویند دل اگر بریدی از دنیا و ما فیها،خدا پیدا می شود در قلبت.

دل بریده ای یک بار به خاطر خم گیسوانی اما دل از خم این گیسو بریدن سخت است!

هم خدا را می خواهی و هم آن نرگس فتان را که دل به خاطرش بریده بودی از همه چیز!

و خدا می گوید:دل تو آن قدر برایم کوچک هست که نتوانم با "غیر"در آن شریک باشم...

و تو سر به زیر گرفته ای از خجالت که دلت را بسته ای به دیگری و چه محکم هم بسته ای...

و خدا همیشه آنقدر مهربان هست که چانه ات را بگیرد و سرت را بالا بیاورد و بگوید:اگر آمدی هرچه کردی می بخشم...

صورتت را روبه روی خدا می گیری و می گویی:خودت می دانی که چقدر سخت است!و خدا صبورانه لبخند می زند:یک بار دل بریده ای باز هم ببر!

اشک چاشنی نگاهت می شود:عاجزانه نگاه می کنی خدا را و می گویی:لبخند هنوز همان لبخند باشد،گیسو همان گیسو ،نگاه همان نگاه و تیری رها شود و قلب ترک هم بر ندارد سخت است...

می خواهی خدا را...اما...خیال صدایی که می آیدمستت می کند وتو چشمها را می بندی که چشم در چشم خدا نشوی و همین که چشم ها بسته شد،الف قامتی جولان می دهد در خیالت و دست ها که در زلفها می روند پریشان می شوی همانقدر که زلفها پریشان می شوند و چشم ها را محکم تر می بندی که خدا نبیند چه در زیر پلک ها می گذرد.

و صدای لبخند خدا می آید و تو آغاز کرده ای دل بریدن را بی هیچ دلیلی بجز خدا و این زیبایی قصه است.

ضجه می زنی این بار:دل از او بریدم چه دستگیرم می شود خدا؟؟؟چیزی بالا تر از نگاه او داری در خزانه ات که پاداشم شود؟بالاتر از لبخند او،صدای او وحرارت نفس های او؟؟؟چیزی بالاتر از اخم او؟دشنام او و شکنجه های او؟؟؟دلفریب ترین مخلوقت را در إزای هر چیزی نخواهم داد...چیزی در خزانه ات هست؟؟؟ آتشی باید در دلم بیفکنی سوزاننده تر از نفس های او...سقفی باید بر سرم بسازی محکم تر از طاق ابروهای او...در إزای او باید...

وخدا می گوید:چه می خواهی؟

می گویی:خودت را

و خدا بی درنگ می پذیرد...

کمکمک به همه چیز نگاه می کنی و میگویی:دنیا و مافیها را زیر پا می گذارم به خاطرت...اما بویی که می آید دلت را می لرزاند و سیل است این بار که جاری میشود از چشمهایت و عاجزانه می گویی :دنیا و مافیها را زیر پا می گذارم امّا...اما معشوقم را می دهمش به تو...مواظبش هستی خدا؟و صدای نفس نفس زدن هایت انگار کوه ها را می لرزاند و خدا همچنان منتظر است...

معشوقت را به طرف خدا گرفته ای و نگاهش نمی کنی که مبادا اشارات ابرویش دستت را بلرزاند...

رویت هم نمی شود سیر نگاهش کنی:هدیه را زیاد نگاهش کنی قبولش نکنند شاید!

و رویت نمی شود در مقابل نگاه خدا بگویی"خدا نگهدارت نازنینم...خدا نگهدارت وقتی که هنوز دلم بند توست...خدا نگهدار لبخندهایت،پلک زدن هایت،لعل لب هایت...خدا نگهدارت ای دلفریب ترین مخلوق خدا..."

می دهی او را به دست خدا و راهت را کج می کنی و قدمهایت شل شده اند و بویی که در هوا پیچیده می گوید:زلفی در هوا رها شده...وبازنمی گردی و نگاه نمی کنی و می گویی"دلبرم را فقط در إزای تو داده ام خدا!"

و این همان زیبایی قصه است.

...........................................

پی نوشت:سال نو مبارک اگرچه:

سال ها نو نشده کهنه تر از دیروز است؛گر کند یوسف زهرا نظری نوروز است

..........................................

بعدا نوشت:میلاد یکه تاز میدان عشق،استاد عشق بازی و محرم عالم عشق،حضرت زینب(سلام الله علیها)مبارک.

 

نظر یادتان نرود