نگاه کرد،دل بست،عاشق شد!

گفته بودم آخر شما...با هم ...

اخم کرد،رویش را برگرداند و من از همان روز،آخر قصه را خواندم...

گفتم:دوستی سنگ و آینه دوستی بره و گرگ است؛و او هیچ نگفت...

گفتم:سنگ اگر سنگ صبور هم باشد،سنگ است...

او اما دل بسته بود،نمی شنید انگار...

کر و کور شده بود!

گمان برده بود مقدس می شود اما...

تکه تکه شد!

من گفته بودم به او که دل به سنگ نباید ببندد آینه!سنگ اگر سنگ صبور هم باشد سنگ است!

او اما...عاشق شده بود

و من برای بار صدم ترجیح دادم تنها بودن را

تنهایی

خواننده بی نظر=نخوانندهپوزخند