عقل من گاهی گریه می کند؛گاهی خنده اش می گیرد:

به گمانم عقل من دیوانه باشد!

عقل من عقلش نمی رسد که همه چیز را نمی تواند اندازه بگیرد!

عقل من گاهی مثل خودم هوس می کند پا در کفش همه بکند!حتی دل!!!


بعد خودش می فهمد اشتباه کرده و خنده اش می گیرد!

عقل من یک بار به دستانم حتی پیشنهاد کرد که عشق را نقاشی کند!!!!

می دانست که کشیدن احساس لازم دارد و احساس از دل می آید:می خواست از زیر زبان دل بکشد که عشق چه قیافه ای دارد!

دلم اما ساکت ماند...و قلم روی کاغذ بی حرکت!

عقل من پیشنهاد شعر گفتن کرد...می دانست شعر از دل می آید...

دلم هم قبول کرد:هر دو با هم شعری گفتند اما بازهم عقل نفهمید!شاید چون شعر خالص نبود...شاید چون فقط کار دل نبود...شاید چون عقل در آن سهم داشت این چنین نا مفهوم شد

عقل من گریه اش می گیرد از این همه نفهمیدن

عقل من گاهی نیمه شب ها بیدار می شودو فریاد می زند:آآآآآآآآآآخخخخخخ از این همه درد!

عقل من تازگی ها فهمیده مشکل از او نیست...مشکل از دل است!!!!

عقل من فهمیده کار،کار او نیست!عقل من ایمان دارد به ناتوانی اش!

کار را به دست دل سپرده!

دل اما کاری از پیش نمی برد!

داستان دل اما غم انگیز تر است:

دل امانتی را از دست عقل گرفته:امانتی "من=زهرا(م)"هستم

قرار است امانتی را به مقصد ببرد اما مرکبی جز عقل ندارد...

عقل من اما فهمیده که کار کار او نیست:کار دل است

دل اما مرکبی جز عقل ندارد

عقل من اما فهمیده که کار کار او نیست:کار دل است

دل اما مرکبی جز عقل ندارد

عقل من اما فهمیده که کار کار او نیست:کار دل است

دل اما مرکبی جز عقل ندارد...

و هر دو با هم می خندند و گریه می کنند...دارند دیوانه می شوند این دو!نمی دانند با این امانتی چه کنند!امانتی من هستم:زهرا(م)و من چیزی نیستم جز همان عقل و دل...که نمی دانند با من چه کنند...

پی نوشت1:الهی لا تکلنی إلی نفسی طرفة عین ابدا...خدایا تو را به خودت!لحظه ای مرا به خودم وا مگذار...هم دل را بگیر و هم عقل را:مرا بگیر برای خودت

پی نوشت2:

حافظ وصال می طلبد از ره دعا

یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن

 

خواننده بی نظر=نخواننده