آما ده ی مهمانی می شوی...

کلی ادعایت می شود،خیال پردازی می کنی...دلت  به کرم صاحب خانه خوش است...بالای مجلس را می خواهی...

بعد که می رسی_اگر برسی البته!_

می گویند:

دیر رسیده ای جانم...

بزمی به پا شد و جمع شد و تمام...

میخکوب می شوی:تمام؟

و اشک در چشمانت حلقه می زند...

و نگاهت خیره می ماند...

و می گویند:تمام!

...............................

جهان را نمی دانم خدا برای چند سال آفرید اما قرار بود اول همه چیز تمام شود و بعد محشر را بر پا کنند...

اما"یک نفر"پیدا شد...

به گمانم "عاشق"بود و گرنه خدا که قبول نمی کرد...

یا به گمانم خدا عاشقش بود که قبول کرد...

علتش را خوب نمی دانم اما عجله داشت آن "یک نفر"...

می خواست که پیش از موعد برپا کند محشر را...

نمی دانم چه طور اشاره کرد خدا به او اما او با "سر"رفت...

یا...بهتر بگویم:بی سر رفت...

گل ها را یکی یکی برداشت و برد...

گل ها را؟چه می گویم؟غنچه ها را هم برد...

غنچه ها را؟؟چه می گویم؟؟؟"وجود ها "را برد...

محشر را به پا کرد پیش از موعد...

اگر چه کریم بود آن"یک نفر"، چون عجله داشت،صبر نکرد برایمان...-یا شاید چون"عدم"بودیم راهمان نداد-

و ما آمده ایم...

و می گویند:دیر رسیده اید جانم...

بزمی به پا شد و جمع شد و تمام...

میخکوب می شویم:تمام؟؟؟

و اشک در چشمانمان حلقه می زند...

و خیره می مانیم...

......................................

پی نوشت1:نگو که تمام نشده این بزم و سفره همچنان برپاست...که آن"یک نفر"همان یک نفر بود و آن یک بزم همان یک بزم...

پی نوشت 2:در میان تمام  ابیات حافظ این را خوب درک کرم:

مدعی خواست که آید به تماشا گه راز،دست غیب آمد و بر سینه ی نا محرم زد...

پی نوشت2:دوستان دعا کنید ....

....................................

بعدا نوشت:ما مانده ایم و یک دنیا حسرت و ذکر یا لیتنا کنا معک...خدا چه می خواهد بکند با این دل نمی دانم...

نظر یادتون نره